۱۳۸۱/۰۲/۰۴


فلسطين


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۱/۰۲/۰۱

بر كف گرفته جانم و جانانم آرزوست
از ديو ودد گسسته و انسانم آرزوست
بغض ار گرفت راه نفس آسمان ببار
باران ابر مانده به چشمانم آرزوست
پرده ز رخ براقكن و ديدارتازه كن
كان نكته هاى دلكش پنهانم آرزوست
گمراه عقل عاقبت انديش خود شدم
عشق خرد ستيز حيرانم آرزوست
در كعبه و كنيسه و مسجد نجويمش
آن لامكان زعرصهَ امكانم آرزوست
در راه پرمخافت و بى انتهاى عشق
ره توشه را وثيقه ايمانم آرزوست
در خود فروكشيد ستم را خروش ما
اى منتظر به ره كه موسى عمرانم آرزوست
بر من مپيچ سلسلهَ باور قديم
كانديشه هاى تازه و عريانم آرزوست
مردن به تنگناى غريبى نه كار ماست
منصوروار مرگ به ميدانم آرزوست
خاموش و غمگنانه و پنهان نمى روم
شيب و فرود رود خروشانم آرزوست
درياييم، به ساحل غمگين مرا چه كار
موج بلند و پهنه توفانم آرزوست

كاوه فروزان


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۱/۰۱/۲۴

در سالهاى بين 40 و 50 روبروى دانشگاه صنعتى در تهران زمينهايئ بود كه قبلأ محل كشت و زراعت بود و در آنزمان بصورت باير رها شده بود كه بعداً و در زمان مناسب بفروش برسند.
زمين وسپا، چهارديوارى،... و كمى پائين تر زمين على برادرى محلهائى بودند كه چندين ورزشكار به تيم ملى فوتبال دادند.
در زمينهاى فوتبال غرب تهران، آنزمانهآ چهره اى وجود داشت به نام آقا نبى.
فوتبال بازى ميكرد و مربى هم بود و ضربه هاى كاشته خوبى هم ميزد.
معروف بود كه گروهبان ارتش است ولى هيچوقت او را با لباس ارتشى نديده بودم. گهگاهى گم ميشد و ديگر پيدايش نبود، در بازگشت ميگفت در اردوى تيم ملى ارتش بوده و چگونه به حشمت مهاجرانى لايى زده است و چه بلايى سر قليچ خانى آورده است.
دربازگشت از يكى از غيب شدنهايش تعريف كرده بود كه در غياب مسُول حفاظت كاخ سعدآباد به جاى او مشغول كار بوده است.
تعريف ميكرد يك روز ديدم چمنهاى روبروى درب ورودى كاخ خشك شده اند و همين وقتهاست كه اعلاحضرت بيرون بيآيند، شلنگ آب را آوردم و خودم مشغول
آبدادن به چمنها شدم، چند دقيقه نگذشته بود كه شاه آمد روى پله ها و يهو شلنگ آب را بطرف او گرفتم.
شاه در عين حالى كه سعى ميكرد از مسير آب فرار كند تا بيشتر خيس نشود فرياد ميكشيد نبى نكن، نبى نكن، نبى نكن.

نكته جالب اين آقا نبى اين بود كه همه ميدانستند كه او دروغ ميگويد جز خودش.
اين آقا نبى مرا ياد بعضيها ميآندازد.

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

من بدم مياد از آدم كم حافظه، با شما هستم ...

من ايرانيم و ايرانی خواهم ماند و هر موقع که دلم بخواهد به ايران می روم و با اين حال ايران نرفته ام و از من تاکنون کتابی در ايران منتشر نشده است.
من ايرانی هستم و نان پناهندگی نخورده ام و تاکنون به ايران نرفته ام. از اين گذشته انسانی هستم آزاد. سه سال در جنگ شرکت کردم و شناسنامه دارم و گذرنامه و هويت ايرانی دارم



داستان اين بود كه در سفري به ايران توفيق ديدار بعضي از اين دوستان دست داد و در ميان گپ و گفت هاي معمول، بنا شد آنها كوشش كنند از اينجا و آنجا داستانهاي نويسندگان جواني را كه به هر دليل تا كنون امكان انتشار در ايران نيافته اند گرد آورند و به دست من برسانند.

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۱/۰۱/۱۶

برای قضاوت در مورد يک وبلاگ اصولا بايد به محتوای آن توجه کرد
اما گاه نگاهی به سابقه نويسنده وبلاگ هم ضروری ست

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

براي مردن عمري فرصت دارم
پرويز شاپور

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۱/۰۱/۱۳

من بدم مياد ار

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed