اعترافات چماقداري آيتالله محمّد يزدي : حاج غلام بزن بهادر !!!
از صفحه ۷۲ خاطرات آيتالله محمّد يزدي
در نخستين هفتههايي كه حضرت امام به قم تشريف آوردند, غائلة حزب خلق مسلمان با اتكا به شخصيت و موقعيت آقاي شريعتمداري بهوجود آمد. يك روز به ما اطلاع دادند كه اوضاع قم به هم ريخته و شبيه دوران قبل از پيروزي انقلاب, اغتشاشهايي بهوجود آمده است. بنده در آن ساعت, در منزل مرحوم آقاي اشراقي داماد حضرت امام نشسته بودم و امام هم تشريف داشتند. قرار شد از منزل خارج شويم تا از نزديك در جريان اوضاع قرار گيريم. سوار بر ماشين پيكاني شديم و به سمت ميدان ارم كه دارالتبليغ در آنجا قرار داشت, حركت كرديم. به جايي رسيديم كه جمعيت انبوه راه را بر حركت ماشين بسته بود و ميگفتند: «از اينجا جلوتر نميشود رفت.» گفتم: «براي چه؟» گفتند: «تركها ميزنند و چنين و چنان ميكنند.» من با پرخاش گفتم: «غلط ميكنند. يعني چه؟» راننده كه تندي مرا ديد, گفت: «شما از وضع شهر خبر نداري.» گفتم: «بالاخره كه نميشود دست روي دست گذاشت.» به هر حال به اصرار بنده, تا جلوي ساخمان دارالتبليغ رفتيم و مشاهده كردم كه در چهارراه و نيز سر كوچه آقازاده در خيابان ارم كه به منزل امام منتهي ميشد, سنگربندي كردهاند و خلاصه شهر حالت مضطربي دارد. چند دقيقه بعد آقا شيخغلامرضا را ديدم و شروع كرديم به صحبت كردن و در پي جملهاي كه ايشان به زبان آورد, من عصباني شدم و گفتم: «تو غلط كردي! تو ميداني كه اگر توهين كوچكي به امام بشود, ديگر اثري از آقاي شريعتمداري در قم نميماند؟» گفت: «آيا تو فكر ميكني كه مردم قم به همين سادگي دست از آقاي شريعتمداري ميكشند؟» گفتم: «اگر تا يك ساعت ديگر اين بساط را جمع نكرديد, ميدانم چه كار كنم.» گفت: «مثلاًَ چه كار ميكني؟» گفتم: «خواهي ديد.»
بعد به نزد باجناقمان مرحوم محسنآقا رفتم و از او خواستم تا حاجغلام را خبر كند. حاجغلام, شخص قوي و تنومندي بود كه خيليها از او ميترسيدند و سرش درد ميكرد براي كارهاي بزن بهادري! هر وقت در جايي به بنبست كشيده ميشد و تكليف احساس ميكرديم, به حاجغلام متوسل ميشديم و او هم خودش را ملزم ميكرد تا كاري را كه از او خواستهايم تمام و كمال انجام دهد. وقتي حاجغلام خودش را به ما رساند, گفتم: «بچههايت را جمع كن و برو سراغ اين تركهايي كه شهر را به آشوب كشيدهاند و تا آنجا كه در توان داري, آنها را دستگير كن! بعد به ساختمان نزديك پل منتقل كن.» توضيحاً عرض كنم كه ساختمان مزبور مربوط به زنان بود و به دستگاه طاغوت تعلق داشت و ما از آن براي كارهاي خودمان استفاده ميكرديم. حاج غلام گفت: «اين كارها براي چيست؟» گفتم: «كار نداشته باش و كاري را كه از تو خواستهام, انجام بده. فقط يادت باشد كه جان امام در خطر است.» حاجغلام گفت: «چشم!» و رفت. در كمتر از نيمساعت, حاجغلام و نوچههايش افتادند به جان خلق مسلمانها, زدند و بستند و گرفتند و به ساختمان مزبور منتقل كردند...
سیرک محاکمات و شوی مبارزه با فساد
۴ سال قبل