”بازگشت” بي بازگشت؟
هيچ زماني مثل سالهاي اخير مقولهي “پناهندگي” در جامعهي ما اين چنين مغشوش، آشفته و رنگ باخته نبوده و هرگز اين موضوع بدين گونه ارتباط مستقيم با زندگي اجتماعي و سياسي ايرانيان تبعيدي نداشته است.
نوشتهي زير که گزيدهاي از خاطرات دستنوشتهام در طي سالهاي گذشته است، به مبحث بازگشت پناهندگان سياسي به ايران اختصاص دارد و بخشي از عوارض اجتماعي آن را در جامعهي ايراني مورد توجه قرار ميدهد.
قبلاً بايد دو نکته را مورد تأکيد قرار دهم:
۱- پيشنهادي است به علاقمندان که خاطراتي از ايندست را پس از تدوين در اختيار ديگران قرار دهند؛
۲- اطمينان دهم که چنين تلاشهايي با عکسالعملهاي هيستريک برخي از ايرانيان روبرو خواهد شد و يا فرياد واايرانا سر ميدهند و کوشندگان را به دستکاري در “ژن پاک ايراني” متهم ميکنند و يا با به راهانداختن يک جنگ تمام عيار رواني متهممان ميکنند که در راستاي “سياستهاي ضد پناهندگي کشورهاي امپرياليستي” قدم بر ميداريم.
اين برخوردها را اگر “طوفان در فنجان” تصور کنيم، راحتتر ميتوانيم “زمين سنگلاخ”مان را شخم بزنيم.
و حالا دفترچهي خاطراتم را با هم ورق ميزنيم:
اولين خاطرهام از مسئله “بازگشت” به سال ۹۲ ميلادي برميگردد. در آن زمان عکسالعمل اطرافيان را اينگونه ثبت کردم: اکثريتي با مشتهاي گره کرده آن را محکوم کردند. (قريب به اتفاق اين طيف براي سالهاي متمادي راه بحث و نقد پيرامون اين پديده را مسدود کردند. اقليت محدودي از اين دسته، در طول سالهاي بعد، خود به غافلهسالاران وطن پيوستند.) انگشتشماري خود را به نديدن زدند و وانمود کردند: انشاءالله گربه است! (اين تعداد غالباً از افراد مسن جامعه بودند.) اقليتي هم بودند که بازگشت پناهنده سياسي به ايران را “مسئلهاي شخصي” ميدانستند و هرگونه بحث و گفتوگو پيرامون آن را دخالت در امور شخصي افراد قلمداد ميکردند.(از اين گروه بخش قابل ملاحظهاي رفته رفته از “سياست” فاصله گرفتند و به “فرهنگ” و “هنر” و فعاليتهاي “فرهنگي، هنري” روي آوردند. از آنجا که اين عده خرجشان را از دوستان سابق جدا کردند، آمار قطعياي از “رفت و آمد”هاي ايشان در دفترم ثبت نشده است.) ملاحظه ميکنيم که غالب برخوردهاي اجتماعي جامعهي ايراني - مقيم لندن- با پديدهي بازگشت در دو مدار “سياه” و “سفيد” تعريف و خلاصه ميشده است.
بازگشت و سکوت
از سال ۹۲ به بعد هرازگاه ميديديم و ميشنيديم که “رفيقي”، “هنرمندي”، “دوستي” براي مدتي از صفحهي روزگار محو ميشوند و دو يا چند ماه بعد پي ميبرديم که علت غيبتها سفر به ولايتِ وطن بوده است.
رفت و آمدها با آنکه ادامه داشت و غالباً بي سر و صدا و به دور از تبليغات صورت ميگرفت امّا تا سالهاي مياني دههي نود ميلادي به يک “اپيدمي” اجتماعي تبديل نشده بود. ( احتمالاً وضعيت جامعهي ايراني کشور سوئد يک استثناء در قاعده بوده است.)
در آن سالها با وجود آنکه اغلب سازمانها و نيروهاي سياسي (طيف چپ) از بازگشت پناهندگان به ايران طرفداري نميکردند امّا فحواي موضعگيريها، مقالات و اطلاعيههاي اغلبشان حکايت از رفع مسئوليت آنها نسبت به پديده مزبور ميکرد. حتا سازمانهايي بودند که با نفي صورت مسئله (انکار رفت و آمدهاي روزافزون پناهندگان سياسي به ايران) در صدد اثبات مواضع سياسي – تشکيلاتي خود بودند. نادر بکتاش ( که در سال ۹۸ هنوز با حزب کمونيست کارگري ايران همکاري داشت) در مصاحبهاي که با او داشتم منکر بازگشت پناهندگان سياسي به ايران ميشود. و وقتي آمار و ارقام را ارايه ميدهيم ايشان به “شخصي” بودن مسئله مهر تأکيد ميگذارد. در همين سال چند گفتگوي ديگر داشتم از جمله گفتگويي که نمايندهي يک تشکل سياسي ديگر “مسئله” را پيش پا افتاده و فاقد ارزش بحث ارزيابي نمود و در دو گفتگوي ديگر، شاعري “شعرخواني” کرد و نويسندهاي “داستانسرايي”. تنها در گفتگو با مينا اسدي بود که ميشد به عمق فاجعهاي که در انتظار جامعهي ايراني خارج از کشور بود پي برد.
در سال ۹۸، با کمک دوستان به فرم تقاضاي پاسپورت ايراني، که سفارتخانههاي جمهوري اسلامي در اختيار متقاضيان قرار ميدادند دسترسي پيدا کرديم. آن فرم بندهاي خيرهکنندهاي داشت از جمله بندي که نام و مشخصات پنج تن از فعالين سياسي خارج از کشور را از متقاضي سؤال کرده بود. کپي قسمتي از آن فرم را به همراه مقالهاي منتشر ساختيم تا از آن طريق بگوييم و يا بپرسيم که آيا مسافرت پناهندهي سياسي ايران امر “شخصي” او محسوب ميشود و يا اينکه ما به ازاي اجتماعي و سياسي در جامعهي ايراني خارج از کشور دارد.اين مسئله را بايد مورد تأکيد قرار دهم که هدف از تمام آن مصاحبهها و مقالات نسبت به پديدهي بازگشت، پيش از آن که اقدامي “سياسي” در جهت افشاي سياستهاي سرکوبگرانهي رژيم اسلامي در خارج از کشور باشد، رويکرد و تلاشي “اجتماعي” بود تا پيش از هر چيز ما را متوجه عملکردهاي اجتماعي و سياسيمان کند. به زبان ديگر ميخواستيم بدون پيشداوري، به علل رواني و اجتماعي هجوم پناهندگان سياسي به ايران پي بريم. ميخواستيم بدانيم چرا يک فعال سياسي پس از سالها مبارزه و پرداختن هزينههاي جبران ناپذير، پرچم تسليم را بر بام خانهاش به اهتزاز در ميآورد و به روايتي دست به خودکشي سياسي ميزند. ميخواستيم قبل از هر چيز پستي و بلنديهاي “زمين” خودمان را نظاره کرده باشيم تا اينکه با پيمودن کوتاهترين راه، انگشت اتهام را به سوي اين و آن نشانه رويم.در سال ۹۸، با کمک دوستان به فرم تقاضاي پاسپورت ايراني، که سفارتخانههاي جمهوري اسلامي در اختيار متقاضيان قرار ميدادند دسترسي پيدا کرديم. آن فرم بندهاي خيرهکنندهاي داشت از جمله بندي که نام و مشخصات پنج تن از فعالين سياسي خارج از کشور را از متقاضي سؤال کرده بود. کپي قسمتي از آن فرم را به همراه مقالهاي منتشر ساختيم تا از آن طريق بگوييم و يا بپرسيم که آيا مسافرت پناهندهي سياسي ايران امر “شخصي” او محسوب ميشود و يا اينکه ما به ازاي اجتماعي و سياسي در جامعهي ايراني خارج از کشور دارد.اين مسئله را بايد مورد تأکيد قرار دهم که هدف از تمام آن مصاحبهها و مقالات نسبت به پديدهي بازگشت، پيش از آن که اقدامي “سياسي” در جهت افشاي سياستهاي سرکوبگرانهي رژيم اسلامي در خارج از کشور باشد، رويکرد و تلاشي “اجتماعي” بود تا پيش از هر چيز ما را متوجه عملکردهاي اجتماعي و سياسيمان کند. به زبان ديگر ميخواستيم بدون پيشداوري، به علل رواني و اجتماعي هجوم پناهندگان سياسي به ايران پي بريم. ميخواستيم بدانيم چرا يک فعال سياسي پس از سالها مبارزه و پرداختن هزينههاي جبران ناپذير، پرچم تسليم را بر بام خانهاش به اهتزاز در ميآورد و به روايتي دست به خودکشي سياسي ميزند. ميخواستيم قبل از هر چيز پستي و بلنديهاي “زمين” خودمان را نظاره کرده باشيم تا اينکه با پيمودن کوتاهترين راه، انگشت اتهام را به سوي اين و آن نشانه رويم.
بازگشت وهياهو
با نزديک شدن به سالهاي پاياني دههي نود ميلادي “مسئله” ميرود تاشکل و شمايل ديگري به خود گيرد. حالا مدتيست که پناهندگان سياسي ميروند و براي رفتن “بحثهاي نظري” راه مياندازند. در ماه مارس و اکتبر ۹۹ در دو جلسهي متفاوت در اين شهر پناهندگان سياسي “سرموضعي” به خشکمغزي و چپروي متهم ميشوند. در همين سال در دو برنامهي ديگر در يکي از نهادهاي پناهندگي، “رفته”ها خائن و جاسوس خطاب ميشوند.براي درک و شناخت بهتر از پروسهي بازگشت پناهندگان به ايران خاطرهاي را نقل ميکنم:در سال ۹۸ ميلادي قرار بود جشن تولدي براي مينا اسدي در منزل اسماعيل خويي گرفته شود. از قبل قرار مصاحبهاي با مينا گذاشتهام. گفتگويمان که در اطاقي ديگر تمام ميشود به جمع ملحق ميشويم. جمعي ناهمگون و تا حدي غير قابل تحمل. اين را ميشد در سيماي ميزبان هم مشاهده کرد. نيمي از جمعيت تازه از “سفر” آمده بودند. آنها از “زيبا” شدن شهرها ميگفتند و از “ارزاني” و “آزادي”هاي رو به رشد اجتماعي! وقتي انگشتشماراني متعرض ميشوند عنقريب “از ما بهتران” سکوت اختيار ميکنند تا آنکه ساعتي بعد، که صورتها گل مياندازد، تعدادي دست ميگيرند و به انتقاد از “خشکمغزان متعصب” مينشينند و آنها را مسئول نابسامانيهاي اجتماعي و سياسي جامعه مينامند!اين تجربه و تجربههاي مشابه ميبايست شاخکهاي حسي ايرانيان تبعيدي را تحريک ميکرد. چرا که ديگر پاي “اليت”هاي جامعه در ميان بود. اينها ميرفتند و در راه بازگشت “رفتن” را تئوريزه ميکردند – و چنين کردند. اما عکسالعمل جامعهي ايراني مقيم اين شهر، عموماً محکم کردن خاکريزها و سنگرهاي به زور سرنيزه تسخير شدهي طرفين دعوا بود.برخي از سنگرها حفظ شدند امّا براي حفاظتش آنقدر شمشير کشيده شد که تا پنج سال بعد، فقط محافظان مانده بودند و چندتايي نيازمند به کمک.
بازگشت به “خود”
هزارهي جديد را جامعهي تبعيدي ايراني با بي ميلي و تلخکامي آغاز ميکند. غالب اجتماعات سياسي و فرهنگي مستقل اين شهر هزار پاره شدهاند. در برخي، نه از تاک نشاني مانده و نه از تاکنشان. انگار گرد مرگ را بر آسمان خاکستريشان پاشيدهاند. در ده سال گذشته در اين شهر حداقل شش انجمن فرهنگي، چهار کميتهي اجتماعي، سياسي، چهار نهاد فرهنگي، هنري، هفت ماهنامه و گاهنامه، سه اتحاد کمپيني و ... به تير غيب گرفتار شدهاند. چناچه گفته شد براي به تعطيلي کشاندن برخي از آن دستاوردها، “دوستان” از شمشيرهاي آختهي زهرآگين استفاده کرده بودند. با اين حال اغلب به روي خود نميآوردند و عمق فاجعه را تشخيص نميدادند.
در آن رودخانهي مواج، پاروزنان سمت “راست” هلهله کنان شعر ميخواندند و بحثهاي “فرهنگي” ميکردند و قايقرانان خسته و سالمند سمت “چپ” (که تا همين اواخر همگي جوان بودند) تنها پارو ميزدند و ناباورانه به موجها و خيزابها خيره ميشدند... آب رودخانه سالها بود که از سرچشمه گلآلود بود.
بازگشت با “ايران اير”
از هزارهي دوم ميلادي به بعد پناهندگان بيشتري راهي ايران ميشوند. در هشت سالي که غالباً يک روز تعطيل را در فرودگاه لندن ميگذراندم ديدن چهرهايي که با “هواپيمايي ملي ايران” رهسپار “تبعيد” ميشدند ديگر برايم عادي شده بود:
- آقاي “ميم” رفيق سابق، پس از سالها فعاليت سياسي در تشکلهاي سرنگوني طلب راهي ايران ميشود. از آن پس ايشان در هيچيک از مراسم سياسي شرکت نميکند و به اصطلاح “سياست” را سه طلاقه ميکند. آقاي “ميم” از يک سال گذشته دوباره به سياست علاقمند شده تا حدي که مثل گذشته متکلمالوحدهي گردهماييها ميشود. (به اين قسمت و قسمتهاي مشابه دوباره برميگردم)
- آقاي “ب” پس از دو دهه فعاليت تشکيلاتي به ايران ميرود و پس از بازگشت، هم از سياست فاصله ميگيرد و هم به “اقتصاد” علاقمند ميشود. ايشان هم در يک سال گذشته در برخي از گردهماييها شرکت کرده و دوباره از روي “رهنمود”هايش گلو پاره ميکند.- آقاي “ميم” (فردي ديگر) که يک کارگر ميگفت و هزار کارگر از انگشتان نرم و لطيف و هنرمندش ميريخت، وقتي رفتنش براي دوستان برملا ميشود بادي به غبغب ميدهد و ميگويد: براي مبارزه در راه طبقهي کارگر کجا بهتر از ايران!
- خانم “ن” که مرکب پاسپورت پناهندگياش هنوز خشک نشده بود، از راهي که تنها خود ميداند سر از تهران بزرگ در ميآورد. شرح حال پناهندگي اين خانم را هر که گوش ميکرد مهرههاي گردنش تير ميکشيد و شبانه دچار کابوس ميشد.اين رفت و آمدها را حتا اگر ميخواستيم با استدلال “جهانوطن” بودن پناهنده سياسي تفسير کنيم، امّا توجيهات “روشنفکرانه” برخي از رفقاي سابق، کار را به جايي رساند که ديگر سنگ روي سنگ بند نشود. آن طور که سنتهاي پناهندگي رفته رفته فرو ريختند و دستاوردهاي تبعيديان ايراني يکي پس از ديگري به خاطرات دوران سپري شده سپرده شدند – خبر خانهخرابيها و فرو رفتن ديوارهاي اعتماد، حتماً به ايران هم مخابره شد.
بازگشت به “معيارها”
از سالهاي مياني دههي نود ميلادي شاهد حضور پناهجوياني در خارج از کشور بودهايم که با “معيار”هاي گذشته کمتر همخواني دارند. تعارض اين طيف از پناهجويان را با پناهندگان نسل اول، در مقالهاي اين گونه توصيف کردم:
“... نه حرف هم را ميشنوند و نه قادر به درک و پذيرش يکديگرند. گويي دو انسانند که دو قرن متفاوت را نمايندگي ميکنند. هر کدام به “زباني” حرف ميزنند و با “قوانيني” روزها را به شب ميکنند که از فرط غريبگي ديگري را به تعجب و گاهي وحشت مياندازد...” و آنگاه در مقام يافتن دلايل “تفاوت”ها اين پرسش را مطرح ميکنم: “... در ايران بلا ديدهي اسلامي چه بر سر مردم آمده که هرکه ميآيد، ميخواهد در کوتاهترين فاصله، و گاهي به هر قيمت، بار خود را بسته و از “پل پيروزي” عبور کند تا در سرزمينهاي افسانهاي هزار و يک شب، خانه و کاشانهاي گزيند” (نيمروز شمارههاي ۷۳۶، ۷۳۵ )
صحبت از تفاوتهاي فرهنگي، رفتاري پناهجويان ايراني در سالهاي اخير نقل مجلس خصوصي و گفتمانها و بحثهاي دوستانه است. امّا هرگز فرايند “درد دلها” از طريق رسانههاي همگاني به سمع و نظر ديگران نرسيده است. انگاري در پيشانيمان حک کردهاند که مقالات و بحثهايمان نبايد از “حوزهي رويايي نظر” قدمي فراتر رود. اين “تقيه” و خودسانسوري مزمن جامعهمان مرا بر آن داشت تا به سراغ کساني روم که شبانهروز با پناهجويان ايراني سر و کار دارند و پرسشي را با ايشان در ميان گذارم.
در سال ۲۰۰۲ ميلادي از مسئولين نهادهاي پناهندگي اين شهر – لندن – سؤال ميکنم: با توجه به شناخت نزديکي که از پناهجويان ايراني داريد، و با توجه به خصلتها و رفتارهاي اجتماعي اين طيف، شرح حال پناهندگي چند درصد از ايشان را واقعي ارزيابي ميکنيد؟ با اينکه اظهارنظرها با پيچ و تاب خوردن صاحبانش همراه بود، امّا پاسخ نهايي آنها بين ده تا بيست درصد در نوسان بوده است. در همان سال، که پرسشنامهاي را در اختيار پنجاه پناهجوي ايراني (زير پنج سال اقامت) قرار داده بودم، بزرگترين آرزوي هشتاد و دو درصد، ثروتمند شدن بود و فرد ديگري، بزرگترين آرزويش مرگ بود. (همانجا)
بازگشت اسلام سياسي
بر تارک تفاوتهاي ارزشي پناهندگان اين دو نسل، بايد بر پديدهي “پناهدگان نوظهور” انگشت گذاشت. شرح حال پناهندگي برخي از اين عده اهانت به انسان و مقام انساني است:
- آقاي “ميم” در شرح حال پناهندگياش ميگويد سالها شکنجهگر زندانهاي جمهوري اسلامي بوده و حالا به دليل “اختلافات داخلي” جانش در خطر است. مترجم اين فرد چنان عرصه بر او تنگ ميآيد و دچار عذاب وجدان ميشود که در جلسات ديگرشرکت نميکند.
- آقاي “ر” (احتمالاً نام مستعار) ادعا ميکند که براي ساليان دراز سردستهي چماقداران منطقهي “وليعصر” تهران بوده و بعد از دوم خرداد و دل بسته به “سيد” از گذشتهاش فاصله ميگيرد و راهي اروپا ميشود. گفته ميشود اين فرد هم با پاسپورت پناهندگي در خيابانهاي لندن جولان ميدهد.
- خانم “ن” در ميانهي کار “تحقيقي” براي “وزارت ارشاد اسلامي” گذارش به لندن ميافتد و پس از آنکه از آب و هواي اين شهر خوشش ميآيد تقاضاي پناهندگي ميدهد.
- آقاي “الف” که از رابطهي ايشان با سپاه پاسداران و وزارت اطلاعات رژيم اسلامي در چند کشور اروپايي صحبتهايي است، پس از اخذ پناهندگي سياسي! ابتدا به يکي از کشورهاي اروپايي ميرود و سپس از آنجا رهسپار ايران ميشود. ايشان توسط فردي ديگر به اغلب اجتماعات سياسي اين شهر راه پيدا کرده است.
- آقايي که براي ساليان طولاني رابط سفارتخانهي رژيم اسلامي با چند مؤسسهي “فرهنگي” ايراني بوده و چند سال اخير را در مؤسسهاي “مطبوعاتي” ميگذرانده به سلک پناهندگان ايراني اين شهر درميآيد. اين شخص، فعالِ سياسياي را به “جرم” اهانت به خميني در برابر ديدگان دهها ايراني “فرهيخته” که براي شبي فرهنگي گرد آمده بودند در وسط خيابان North End Road لندن به زير مشت و لگد ميگيرد.(نمونهها آنقدر زيادند که حال آدم را به هم ميزنند.)
با اين حال کسي به درستي نميداند که چه تعداد از اين افراد به دستور مقامات رژيم اسلامي به خارج کشور آمدهاند و چه تعداد به ارادهي شخصي. همچنانکه کسي به درستي نميداند پناهندگان سياسياي که به ايران سفر کردهاند چه بر آنها گذشته و يا چه رويدادها و مخاطراتي مواجه شدهاند. شايد تاريخ آيندهي ايران پاسخ قانع کنندهاي براي اين پرسش داشته باشد. تا آن وقت بايد سوخت و ساخت، و از “آنارشي” جذاب جامعهي ايراني خارج کشور لذت برد.
بازگشت به صحنه
پيشتر به فعالين سياسياي اشاره کرده بودم که پس از سفر به ايران براي مدتها دست از سياست شسته بودند ولي در يک سال اخير دوباره به “فعاليتهاي سياسي” علاقمند شدهاند. نمونههايي که من ميشناسم تقريباً هيچگونه قرابت تشکيلاتي با هم نداشتهاند امّا همه آنها “استراژي مبارزهي” نوين خود را بر محور مبارزه با سلطنتطلبان انتخاب کردهاند. پراکندگي جغرافيايي اين افراد، شباهت بحثها و استنتاجات نظري ايشان، نحوهي “زير ضرب” قرار دادن برخي از مقامات جمهوري اسلامي و ... حداقل من را براي ماهها به فکر انداخته است. موضوع را بيشتر باز ميکنم:
پس از تغيير و تحولات سياسي در منطقهي خاورميانه، و تغيير جغرافياي سياسي در کشورهاي افغانستان و عراق و سپس دست به دست شدن قدرت به سمت نيروهاي فربهي “اپوزيسيون” (برخي از آنها زبان مادري خود را فراموش کرده بودند) توازن قوا در جامعهي ايراني خارج از کشور به طور تصنعي به نفع طيف سلطنتطلب تغيير ميکند. رژيم اسلامي هم که بعد از يک دورهي نقاهت يک ساله د رلندن تا حدودي زمينگير شده بود دوباره به تکاپو ميافتد. به نحوي که در ده ماه گذشته اين شهر شاهد حداقل هفت سمينار “فرهنگي”، “اقتصادي” و “اجتماعي” بوده که رژيم در آن به نحوي ذينفع بوده است.
از طرف ديگر آزاديخواهان ايراني با آگاهي از اهداف و عملکرد برخي از دولتهاي غربي در به صحنه آوردن رهبران طيف سلطنتطلب، بخشي از مبارزهي سياسي خويش را متوجه اين جريان ساخته است. امّا اين يک روي سکه است. روي ديگر سکه فراموش شدن تدريجي رژيمي است که همچنان در ايران گرده ميکشد و تسمه پاره ميکند. در گردهماييهاي چند ماههي اخير بارها مشاهده کردهام که دست نيروهاي سياسي آزاديخواه اين شهر در پوست گردو گذاشته شده و آنها به سمتي هدايت شدهاند که گويا شخص رضا پهلوي است که حکومت را در ايران در دست دارد.
بازگشت سربازان گمنام امام زمان
بخش آخر اين نوشته که مکمل قسمتهاي پيشين است و کمک ميکند تا تصوير واقعيتري از مقولههاي پناهندگي و تبعيد در جامعهي ايراني ترسيم کنيم، بخش پر اهميت “پناهندگان بي هويت” است.
در اواخر سالهاي ۲۰۰۱ و اوايل ۲۰۰۲ ميلادي با تعداد متنابهي از فعالين و دستاندرکاران پناهندگي به گفتگو نشستم. ديدارها به سه نهاد ايراني و چهار ادارهي انگليسي ختم شدند. هدف از گفتگوها برآورد تقريبي آمارهاي ذيل بوده است:
در اواخر سالهاي ۲۰۰۱ و اوايل ۲۰۰۲ ميلادي با تعداد متنابهي از فعالين و دستاندرکاران پناهندگي به گفتگو نشستم. ديدارها به سه نهاد ايراني و چهار ادارهي انگليسي ختم شدند. هدف از گفتگوها برآورد تقريبي آمارهاي ذيل بوده است:
۱- به طور تقريبي روزانه چه تعداد ايراني در کشور انگلستان تقاضاي پناهندگي دادهاند.
۲- تقاضاي پناهندگي چه تعداد پذيرفته و يا رد شده است.
۳- چه تعداد با ويزاي قانوني وارد اين کشور شده و پس از انقضاي مدت اقامت، چند درصد خاک اين کشور را ترک کردهاند.
در اين اقدام شبه آماري سعي شد تا عواملي نظير دوران اُفت ورود پناهندگان، دوران صعود، عوارض اجتماعي اعمال محدويتهاي دولت و ... مورد توجه قرار گيرد.
با در نظر گرفتن موارد فوق و با احتساب به يک ضريب خطاي ده تا بيست درصدي، برآوردن من از وجود ايرانيان “بي هويت” در اين کشور رقم هشت هزار نفر بوده است.
اين جمعيت انبوه که غالباً از هيچگونه حقوق و مزاياي دولتي برخوردار نيستند به ارتش ذخيرهي کار ارزان تبديل شده است. صاحبان کسب و کار ايراني اين موضع را بهتر از همه تشخيص دادهاند. (البته حساب آنهايي که در سيستم حقوق و مزاياي دولتي شکاف ايجاد کردهاند، موضوعي جداگانه است)
اطلاق واژهي “بي هويت” به اين دسته از ايرانيان به اين خاطر است که ما اغلب اين جمعيت را به نام و نشان واقعيشان نميشناسيم، چرا که غالباً از دو و يا چند نام مختلف استفاده ميکنند. برخي که با نامهاي مستعار تقاضاي پناهندگي داده و پاسخ منفي گرفتهاند، اين روزها با نام و نشان ديگري در اجتماعات ظاهر ميشوند. نامهايي که در جمعها و اماکن عمومي متغيرند. “غلامرضا”يي که بيست وپنج سال قبل در ايران به اين نام شناخته ميشده در لندن به نام “فرامرز” تقاضاي پناهندگي ميدهد و پاسخ منفي ميگيرد. او که در چند سال گذشته به زندگي “مخفي” روي آورده در جايي که اقتضا ميکند “حاج رضا” صدايش ميکنند و در جايي ديگر خود را Fred معرفي ميکند. خلاصه اين که اغلب ايرانيان “بي هويت” با اين توجيه که چيزي براي از دست دادن ندارند ميتوانند مورد سوءاستفادههاي اقتصادي، جنسي و حتا سياسي واقع شوند و يا خود از سازمان دهندگان مراکز قدرت در دو عرصهي “اقتصاد” و “سياست” شوند.
نکتهي کليدي در اينجاست که حتا اگر يک درصد از اين جمعيت کثير از سازمان دهندگان مراکز قدرت در عرصهي اقتصاد “واردات و صادرات” باشد (که تعداد واقعي به مراتب بيشتر است) بايد گفت که جامعهي ايراني اين شهر به يک خانهتکاني مفصل نياز دارد. و يا حتا اگر يک دهم درصد از اين تعداد براي “اهداف سياسي” مورد استفاده قرار گيرند و يا خود از کارگزاران “سربازان گمنام امام زمان” باشند، ميبايست زنگ خطر را در جامعهي ايراني به صدا درآورد.
امّا زنگ خطري در کار نبوده است. در جامعهي ما زماني زنگها به صدا درآمدهاند که پيکرهاي خونين دوستان و رفقايمان را در گوشه و کنار خيابانها مشاهده کرده باشيم. بدبختانه صداي کر کنندهي ناقوس مرگ، ديگر به گوش همسايهي ديوار به ديوار ما نميرسد.
من فکر نميکنم منتظر بمانم تا از طريق انتشار “اسناد تاريخي” در سالهاي بعد با اسامي مأموران رژيم اسلامي که در ميان پناهندگان ايراني سرخترين شعارها را هم سر دادهاند، آشنا شوم. به گمان من راه حل، نوشتن است و نوشتهها را در اختيار ديگران قرار دادن.