خود کرده را تدبير نيست
آن موقع که هويدا و رحيمي را با حکم بيدادگاه هاي شرعي، بنام نامي آزادي و خدا اعدام کردند، آنموقع که همه ما، بجز اقليتي، راي به جمهوري اسلامي داديم، بي آنکه فکر کنيم که مردم کشورمان را به چه چاله اي مي اندازيم، آن موقع که زير آب بازرگان را مي زديم و انگ ليبرال به او مي زديم، آنموقع که کردستان را بخون کشيدند و ما گفتيم مساله مان نيست، همان موقع که ترکمن ها به بي راهه کشيده مي شدند بي آنکه بدانند چه عقوبتي در انتظارشان است و چگونه در ميانه راه تنها خواهند ماند، همان موقع که کتابچه چهار پيام امام هزار هزار پخش مي شد و به آن مي گفتيم فاز سياسي. وقتي که اميد داشتيم امام بر سر عقل بيايد، و ناپخته از او حمايت مي کرديم، همان موقع که سفارت آمريکا اشغال مي شد و ما هلهله کنان جلوي سفارت سينه خيز مي رفتيم، همان موقع...... خودمان گور خودمان را عميق تر مي کنديم. آنقدر عميق کنديم که وقتي که مجاهدين قهرمان را در پياده رو ها به گلوله بستند، که رزمندگان را به تير دار سپردند، همان زمان که بي پروا به خانه ها ريختند و فعال سياسي و غير سياسي را با خود برده و از آنها نشاني نگذاشتند، و سلول هاي انفرادي را به بند عمومي تبديل کردند، که پدر فرزندش را لو داد، که برادر خواهرش را معرفي کرد، که همسر همبسترش را به تخت شکنجه بست، آري همان موقع ما فاتحه خود را خوانديم. ما خود مقصر بوديم، و هستيم.
زماني که در اطلاعيه مان بمناسبت قتل فروهر ها کم گفتيم و به گونه اي به او بي احترامي کرديم. زماني که سعيدي سيرجاني را با نگرش کوته بينانه به دست جلاد زمانه سپرديم، همان موقع که موسي خياباني ها و اشرف ربيعي ها جان سپردند اما ما به پاسداران اسلامي تبريک گفتيم، همان موقع.... ما آينده خود را رقم زديم. ما روشنفکران، ما اپوزيسيون بي تجربه خود محور، ما، مقصريم که اين آخوند جماعت بر مردم مان حکومت مي کنند. ديديم اما کم کرديم. مجاهدين و مبارزين سالها به جوخه هاي اعدام سپرده شدند، بر تخت شکنجه جان فداي آرمان کردند، و ما کم کرديم، کم گفتيم، ولي براي گنجي و نوري و آغاجري، ووو گلوي خود را پاره کرديم. ما گم کرده راهان مقصريم. اگر اين رژيم پابرجا مي تازد، و کار به جايي رسيده که هم پيالگي هاي اروپايي اش به خود اجازه مي دهند که علنا مبارزان خلق را تروريست بخوانند تا لبخند بر لبان اين خون آشامان بيايد، ما مقصريم. ما مقصريم که با تمام وجود به اين حاميان ارتجاع يک صدا نمي گوييم که مجاهدين خلق تروريست نيستند. سکوت ما به رژيم اجازه مي دهد که به حيات خود ادامه دهد. سکوت ما، مقصر است. مقصريم، وقتي که افرادي مجهوالهويه در اتاق هاي پالتاک زير نام مجاهد هر مزخرفي را به فعالين سياسي ميگويند، و ما از مسوولين مجاهدين نمي خواهيم در اطلاعيه اي دهان اين ياوه گويان را ببندند. ما مقصريم که به فعالين سياسي هشدار نمي دهيم که اين ره که مي روند به ناکجا آباد است. ما مقصريم که به آنها ياد آوري نمي کنيم که دشمن فقط يکي است: رژيم جمهوري اسلامي، و بس. تضاد يک همه ي ما نحوه ي سرنگوني رژيم است و بس. ما، همه ما روشنفکران و فعالين سياسي مقصريم که از همبستگي مي هراسيم. خود بين هستيم. مي دانيم که مردم مان در اعتياد و فقري غير قابل وصف دست و پا مي زنند، ولي باز هم به يکديگر پرداخته و از همديگر خرده مي گيريم. مي دانيم که مردم از ولي فقيه بيزارند، ولي هنوز بر طبل رهبر عقيدتي مي کوبيم، و تولد رضا شاه دوم را جشن مي گيريم. تقصير از ماست، و از رهبران سياسي که به اين حداقل ها نمي پردازند و مردم را از بيراهه رفتن بر هذر نمي دارند. کيش شخصيت – اين درد علاج ناپذير را مرهم نمي گذارند تا با ارتقاي فرهنگ سياسي، مردم بفهمند که ديگر زمان جشن تولد گرفتن شاهزاده ها نيست، که رهبر عقيدتي مساله اي خصوصي است. تقصير از ماست، که آنقدر به بيراهه زديم و جوانان را بيهوده فريب داديم که از همه سرخورده شدند. ما مقصريم که ماهيت پليد خاتمي را براي جوانان روشن نکرديم و به اين شيطان خندان دل اميد بستند. ما مقصريم که به جوانان بشارت اصلاح پذيري اين نظام ارتجاعي را داديم. و وقتي که ماهيت اين دجالان سياسي بر همه روشن شد از خود انتقاد نکرديم. روز اول براي خميني شعر سروديم، روز دوم براي خاتمي، و حال براي رضا پهلوي، و خود را ژورناليست خطاب کرديم. اين ها مقصرند. همين هايي که از روز اول هر روز به يک شکل خودشان را نشان داده اند و هميشه هم ادعا دارند که همه چيز را مي فهمند، با همه نهاد هاي دولتي و غير دولتي رابطه دارند، مو لاي تحليل هاي شان نمي رود، و هميشه چند تا راديو و تلويزيون هم پيدا مي شود که از اينها به نيکي نام ببرد و گذشته و حال آنها را در نظر نگيرد. اينها مقصرند و ما. همه ي ما ملا هستيم. همه ما مي دانيم، درست مي گوييم. همه ما مردم را به بيراهه مي کشانيم و بعد تقصير را مي اندازيم به گردن فقر، ورشکستگي اقتصادي، بدي آب و هوا، و خلاصه همه چيز به جز تحليل هاي خودمان. به تفسير هاي سياسي رهبران و سخنگويان سازمان ها توجه کنيد. حرفهاي 20 سال پيش شان را بگذاريد پهلوي حرفهاي امروزشان. ديروز مي گفتند تنها ره رهايي جنگ مسلحانه است، امروز مي گويندرفراندم رفراندم اين است شعا مردم. ديروز مي گفتند مرگ بر آمريکا، امروز در قبال حمله ي گسترده ي آمريکا به عراق سکوت مي کنند. ما مقصريم که به اين رهبران سياسي نمي پردازيم، که نمي گوييم: اگر خودتان گيج هستيد باشيد، چرا بقيه را هم گيج کرده ايد؟ و آنوقت از خود مي پرسيم که: پس چرا انقلاب نمي شود؟ انقلاب با چه روشي؟ به چه اميدي؟ براي چه برنامه اي؟ با کدام نيرو؟ زير کدام چتر حفاظتي اي، تحت نظر کدام ائتلافي؟ آخر مگر مردم جانشان را از سر جوي آورده اند که بي مهابا به آب و آتش بزنند؟ به ما نگاه مي کنند، مي بينند که طبقه روشنفکر و درس خوانده و خارجه رفته و از موهبت دموکراسي برخوردار بوده، نمي تواند گرد يک ميز براي چند ساعت بنشينند بي آنکه يقه همديگر را بگيرند. نمي توانند براي دفاع از زندانيان در گير در اعتصاب غذا، يک تظاهرات آرام و منسجم در پاريس برگزار کنند، نمي توانند و يا نمي خواهند يکي شوند، پس چرا دل اميد به اين روشنفکران ببندند؟ چرا به رهنمودهاي اين جماعت از هم گسسته گوش فرادهند؟ تقصير از ماست. از مردم سلب اعتماد کرده ايم. ديگر باورمان ندارند. دروغ گفته و کج رفته ايم، و اعتراف به خطا نکرده ايم. بايد اول به خودمان بپردازيم و بعد به رژيم. بايد اول اشکال اساسي خودمان – خود محوري و خودبيني، را بر طرف کنيم، و بعد به سرنگوني بپردازيم. ما، همه ما احتياج به يک انقلاب دروني فرهنگي داريم، بلااستثنا. و تا اين حداقل را حل نکنيم اين رژيم ماندني است و اگر هم برود نه بخاطر آنکه سرنگونش کرده ايم، بلکه چون از هم فروپاشيده و آلترناتيوش به همان بدي همين رژيم و رژيم پيشين خواهدبود.