۱۳۸۴/۱۱/۱۸

براي انديشيدن -آن سوي ديگر نقد

نقد چيست؟ منتقد کيست؟ آيا هيچ معياري براي نقد وجود دارد؟ آيا رقيبان سياسي مي توانند منتقدين خوبي براي يکديگر باشند؟ فرق نقد با ايرادگيري چيست؟آيا معيارهاي يکساني براي مثلا منتقدان سياسي و ادبي وجود دارد؟ فرق منتقد، مخالف و دشمن چيست؟ ايا بين اين سه اختلافي هست يا نه؟ وقتي آدم به مقوله اي به نام نقد مي انديشد بايستي حول وحوش چنين سوالاتي تعمق کند. گاهي هم، چنين سولاتي خود بخود به ذهن آدم مي آيد.
حد اقل من که اينطوري هستم. البته در رابطه با مقوله ي نقد و بيشتر موضوعات سياسي- اجتماعي معمولا دو نوع بر داشت يا تلقي وجود دارد. يکي برداشت فني و دقيق که بين متبحرين و کارشناسان وجود دارد و يکي برداشت مرسوم و بقول معروف عاميانه که آغشته به توهم و پيش داوريهايي است که در مراکز صاحب نفوذ ساخته و پرداخته مي شود و در بخشي از جامعه معمول مي گردد بعد هم با توهمات و برداشتها و پيش داوريهاي آن بخش جامعه مخلوط شده و يک هزارتوي پيچ در پيچ را به وجود مي آورد که تعاريف آن مقوله را به اندازه ي تعداد آن افراد متغير و در برخي موارد متضاد ميکند.
بد يهيست که شدت و حدت اين مسئله رابطه ي مستقيمي با شرايط سياسي و اجتماعي جامعه اي که آن بخش از مردم در آن زندگي مي کنند دارد. حالا اگر يک نگاهي به شرايط اجتماعي خودمان بياندازيم ، ميبينيم که ما در جامعه اي زندگي مي کنيم که يکي از خصوصيات قدرت حاکم مسخ و از معني خالي کردن مفاهيم است. يعني رژيمي بر آن حاکم است که چون با مفاهيم امروزي و برداشتهاي متداول و شناخته شده ي بشر امروزي از مقولات فکري و فرهنگي بيگانه است، مفاهيم را در چارچوب دستگاه فکريي که کاملا با آن مفاهيم بيگانه است تعريف کرده و به خورد آن بخشهايي از جامعه که تحت تا ثير آن هستند مي دهد.
همچنانکه در عرصه ي مقولات اعتقادي کارش دامن زدن به خرافات است در رابطه با مقولات فکري نيز چنين کاري مي کند و آن مقولات را به خرافات فکري خودش آلوده ميکند. دليلش هم اين است که اگر مقولات فکري و فرهنگي از قبيل دمکراسي ، حقوق بشر، آزادي بيان ، سانسور، نقد ، تحقيق و... به شکل امروزي و آنچه بشر امروزي از آن مي فهمد در جامعه مطرح شود براي موجوديت رژيم خطرناک هستند. از طرفي اما اين مفاهيم در اين دهکده ي جهاني و عصر اطلاعات مانند نقل و نبات محفل هر جمعي است و خواه ناخواه ديوار آهني که رژيم دور ايران کشيده را پاره ميکند و به مردم ميرسد. کارشناسان رژيم که اين موضوع را بخوبي مي دانند پيش دستي کرده و خود آن را وارد جامعه مي کنند اما با تعاريف و برداشتهايي که آن حالت تهديد کنندگي را از آن بگيرد و تحرکي ايجاد نکند.
نتيجه اين مي شود که اين رژيم با مقولات فکري و فرهنگي هم بر خورد امنيتي و حذفي دارد و از اين طريق سعي مي کند اين مقولات را از معاني تهديد کننده خالي نمايد.با توجه به چنين شرايطي بسيار طبيعي است که در بخشهاي پيرامون رژيم اين مقولات به شکل مسخ شده و در بر خي موارد وارونه رواج داشته باشند.اين مقولات با همان حالت مسخ شده گي در خارج کشور بر اثر استعمال آن توسط عوامل رژيم به بخشهايي از ايرانيان خارج کشور منتقل مي شود و آنها نيز، به فراخور توان خود نه تنها آن را استعمال ميکنند بلکه با توهمات و پيش داوريهاي خودشان نيز مخلوط کرده و به بوجود آوردن آن هزارتوي پيچ در پيچ کمک مي کنند.
نتيجه اين که در اين بخش از جامعه ي ايرانيان اغتشاش ذهني و نوعي گيجي رواج پيدا کرده که اولين اثرش دامن زدن به بي عملي و نوعي شارلاتانيسم است.با توجه به اينکه انسان تا به يک سري مبناها و بنيادهاي فکري اعتماد و اعتقاد نداشته باشد قادر به هيچ عمل مشخصي نيست رواج چنين پديده اي، تعدادي از ايرانيان که مي توانند وارد پروژه هاي عملي مشخصي بر عليه رژيم بشوند را از دور خارج مي کند و اين چيزي است که براي رژيم بسيار مفيد است. يعني رژيم اهداف امنيتي خود را با دامن زدن به اغتشتاش ذهني و گيجي و خارج کردن حتي يک نفر از صحنه ي مبارزه به اين شکل به پيش مي برد.

حالا که تا حدودي به شيوه ي رژيم در مسخ و وارونه سازي مفاهيم اشاره شد ، بد نيست به چند نمونه بپردازيم.اول: در 16 آذر دو سال پيش دانشجويان خاتمي را در دانشگاه تهران هو کردند خاتمي در پاسخ به حرکت دانشجويان آنها را به عدم تحمل و عدم باور به دمکراسي متهم کرد و در نهايت هم آنان را تهديد به اخراج از سالن نمود.براي کسي که کوچکترين آگاهي از دمکراسي داشته باشد، طلب دمکراسي خاتمي از دانشجويان براستي حيرت آور خواهد بود.
چطور کسي که در خدمت نظام و قانون اساسي است که بر اساس نقض حاکميت مردم بنا شده و به ولايت مطلقه ي فقيه هم معتقد است ميتواند خود را در جايگاه دمکراسي خواهي قرار دهد و ازدانشجو يي که سرکو ب شده و قرباني اين نظام است و آزاديهايش توسط همين فرد نقض شده ، به شکل وارونه طلب دمکراسي نمايد ؟ اين وقاحت از کجا ناشي مي شود؟ آيا پشتوانه ي نظري هم دارد ؟ براي کالبد شکافي اين عمل بايد ديد که از نظر خاتمي مفهوم تحمل چيست؟ کسانيکه با ادبيات 2 خردادي و نظريه پردازان آن آشنا باشند ، ميدانند که در تعريف دمکراسي و فرهنگ دمکراتيک دو واژه ي تحمل و تعامل جايگاه خاصي در اين فرهنگ دارد. جمله هايي با اين مضمون :- تحمل مخالف و تعامل اساس روابط سياسي در جامعه ي مدني است .
در دمکراسيها روابط احزاب بر اساس تحمل و تعامل است- در اين فرهنگ بغايت تکرار شده و در خارج کشور هم بارها اين جملات را از افراد ظاهرا سياسي شنيده ايمآيا تحمل مخالف و تعامل جزء ارزشهاي جوامع دمکراتيک هست يا نه؟ کساني که با دمکراسي آشنا باشند ميدانند که جواب اين سوال مثبت است.
پس اشکال کار کجاست؟در دمکراسي مجمو عه ايي از مفاهيم وجود دارد که در ارتباط تنگاتنگ با يکديگر قرار دارند ، حال اگر يک يا دو عدد از اين مفاهيم را از آن مجموعه جدا کنيم آيا باز هم همان معاني را نمايندگي ميکنند؟ مثلا در دموکراسي تعامل به معني معامله و بد و بستان بين احزاب سياسي در رابطه با مسائل ملي است به خصوص و قتي که هيچ حزبي نتواند اکثريت اراء را براي تشکيل دولت بدست آورد. بنابر اين، واژه ي تعامل با مفاهيمي از قبيل تعدد احزاب و انتخابات آزاد و در کل وجود سيستم دمکراسي ارتباط تنگاتنگ دارد.در رابطه با تحمل مخالف که يکي ديگر از مفاهيم ارزشي دمکراسي است نيز اين مسئله صادق است يعني تحمل مخالف وقتي در ارتباط با مجموعه ايي از مفاهيم دمکراتيک قرار مي گيرد معني واقعي خودش را حمل مي کند.
مفهوم واژه ي تحمل در دمکراسي بيشتر بين افرادي که داراي حقوق برابرولي داراي تفا وتهاي مذهبي ، نژادي ، فرهنگي و انديشه ايي مي باشند مطرح است. بنابراين تحمل مخالف با مفاهيمي مانند آزادي انديشه و عقيده ارتباط بلا واسطه و تنگاتنگ قرار داردحالا بر گرديم به خاتمي آيا او رئيس جمهور يک نظام دمکراتيک است؟ آيا در آن نظام آزادي احزاب و تجمع وجود دارد ؟ آيا در آن نظام آزادي عقيده و مذهب و حقوق مساوي بين افراد وجود دارد؟ جواب همه ي اين سولات منفي است. پس ميتوان به خاتمي گفت خوب.....چه کارش به شقيقه. مي بينم که خاتمي با بريدن رابطه ي واژه ها از بستر واقعي آنها و قطع رابطه ي چند مفهوم از يک مجموعه و به کاربردن آنان به اين شکل چگونه اين واژه ها را از مفاهيم واقعي خود خالي و وارونه ميکند. در فلسفه به اين ميگويند جزم انديشيدر يک نگاه شايد بشود گفت خوب بيچاره او يک آخوند است، حداقل دارد تلاش مي کند که اين مفاهيم را وارد جامعه کند هرچند که بشکل جزمي و مجرد انديشانه باشد؟اين نتيجه گيري هرچند ظاهرا منطقي به نظر ميرسد اما از يک نگاه جزم انديشانه ناشي مي شود.
چرا که همان کاري که خاتمي و اعوان و انصار ديگر رژيم با مفاهيم ميکنند را انجام مي دهد.
يعني خاتمي را از موقعيت و جايگاه خودش جدا ميکند و او را به عنوان يک پديده ي مجرد مورد قضاوت قرار ميدهد.اگر مجرد انديشانه به او نگاه نکنيم و او را در ارتباط با موقعيت و جايگاهي که در آن قرار دارد ، آناليز کنيم، اينکه او نا آگاهانه اين مفاهيم را استفاده مي کند ، چون مجرد انديش و مرتجع و آخوند است مردود مي باشد.
خاتمي بيشتر از هر کسي مي داند که اين مفاهيم در يک سيستم دمکراتيک معنا دارند ، هم چنين بيشتر از هر کسي به ضد دمکراتيک بودن رژيم و قانون اساسي اش آگاه است.
پس چرا 2 خرداديها عاشق واژه ي تحمل وگفتگو و تعامل بوده و هستند؟قطعا در پاسخ بايستي قبل از هر چيز به موقعيت امثال او انديشيد. او رئيس جمهور يک حکومت فاشيستي است به همين دليل نظرياتش هم معطوف به منافع خودش در نظام است و هم معطوف به منافع کل نظام.
2 خرداديها با تکيه بر تحمل و تعامل در واقع اين پيام را به ولي فقيه مي دهند که ببين تو بايد ما را تحمل کني و با ما وارد تعامل و بند و بست شوي. و از طرفي به جوانان و مردمي که در مقابل کل نظام قرار دارند مي گويد ببينيد شما بايد به ارزشهاي دمکراسي از قبيل تحمل و تعامل پاي بند باشيد ، نظام را بايد تحمل کنيد چون عدم تحمل مال آدمهاي غير دمکرات و بي سواد است .
بياييد با ما وارد بند و بست شويد، با نيروهاي 2 خرداد وارد گفتگو و معامله گرديد و.......
او از اين طريق با گرفتن پز دمکراتيک سعي مي کند جواناني که خواهان دمکراسي هستند را فريب دهد.
مبينيم که چگونه خاتمي براي پيش برد منافع خود و نظام، مفاهيم را آگاهانه از معني تهي و وارونه مي کند و در اين فن استاد کامل است.
شايد اين درست باشد که او يک فرد جزم انديش و قشري گرا و مرتجع است ولي درستتر اين است که گفته شود او يک فرد بغايت شياد و فريبکار است ، چيزي که مشخصه ي اصلي همه ي ملاهاست.
اينگونه است که واژه ها قرباني مي شوند و وسيله اي براي تحميل ديکاتوري و مسخ انسانهاي سرکوب شده، و در جهتي کاملا معکوس با مفاهيم واقعي و اصلي اين واژگاندر يادداشتهاي آينده به مفاهيم ديگري که توسط اين رژيم مسخ و وارونه شده از قبيل : هيچکس تمام حقيقت را در دست ندارد، پاسخگويي و .... را مورد بحث قرار خواهيم داد

دوم-هيچکس نمي تواند ادعا کند که تمام حقيقت در پيش اوست در نتيجه دريافتهاي ما تابع اصل نسبيت مي باشد.
حتما شما هم جملاتي با اين مضامين را بارها از زبان نظريه پردازان رژيم و کسانيکه از سوي آنان تغذيه فکري مي شوند شنيده ايد. من اين جمله را اولين بار در يک نشريه ي فارسي زبان مونترال در مصاحبه ي مخملباف با آن هفته نامه شنيدم.
چه حرف درست و منطقي ، هيچکس تمام حقيقت را نمي داند. بعد از خواندن آن مصاحبه با خود گفتم خوب که چي؟ منظور چيه ؟ ولي با خواندن ادامه ي مصاحبه متوجه شدم که شخصي مثل مخملباف بجاي پاسخگويي به شرکتش در جنايات رژيم با استفاده از چنين جملاتي سعي کرده که آن جنايات را توجيه کند و در عوض قربانيان رژيم را به دليل درک نکردن اين منطق شلاق کش نمايد.
يک سوال که اينجا مطرح مي شود اين است که به غير از آيت الله هاي حوزه ي جهليه قم و پيروانشان ، امثال مخملباف و احمدي نژاد چه کسي در ايران چنين ادعايي کرده است؟ يک آدم عادي اگر بپندارد که حقيقت مطلق را هم مي داند آسيبي به کس ديگري نمي رساند پس اين مسئله بايد به کساني گوشزد شود که سرنوشت يک کشور را در دست دارند و هر روز جنايت ميکنند.
حالا وقتي خود آن کساني که در اين جنايات شريک هستند مرتب به دانشجويان و مردمي که حقوقشان را مي خواهند ، اين مسئله را گوشزد مي کنند بايد ديد که چه چيزي را مي خواهند بدست بياورند؟ آيا ميخواهند به ما بگويند خوب شما که صاحب تمام حقيقت نيستيد ، چطور با اطمينان مي توانيد بگوييد اين رژيم ديکتاتور است؟ مگر نه اينکه هر کسي قسمتي از حقيقت را در دست دارد؟ شما چطور مي توانيد بگوييد آن قسمتي که دست من است درست است؟ از کجا معلوم که آن قسمتي که دست لاجوردي و يا احمدي نژاد است ، بيشتر از شما نباشد؟ تازه با دانستن يک قسمت از حقيقت که کسي نمي تواند با ديگران مثلا رژيم به مبارزه برخيزد.
با چنين بردداشتهايي از يک اصل فلسفي رژيم تلاش دارد که انگيزه هاي مبارزه و طلب حق را در انديشه ي مخاطبانش بخشکاند.خوب اين اصل درست است که هر کسي بخشي از حقيقت را مي داند و دريافتهاي ما از حقيقت نسبي است. ولي اين چه ربطي به انساني که حقوقش پايمال شده دارد؟ اصلا حوزه ي بر خورد و مبارزه چه ربطي به اينگونه اصول فلسفي دارد؟ حوزه ي سياسي و مبارزه ، حوزه ي در خواست حقوق است نه بحث فلسفي . پس بحث انسان سرکوب شده با ديکتاتور بحث حقوقي است نه بحث فلسفي؟ مثلا اينکه رژيمي صدهاهزار نفر را کشته يا زنداني کرده، چه ربطي به حقيقت و اصل نسبيت دارد؟ مگر قتل نسبي هم داريم؟ مگر تجاوز نسبي هم داريم؟ مثل اين مي ماند که پس از اينکه کسي را کشتيم در دفاع از خودمان بگوييم ، درست است که اين فرد مرده و من او را کشته ام ولي اين مسئله نسبي است پس شما نمي توانيد مرا تحت تعقيب قرار دهيد.مي بينيم چگونه با تغيير حوزه و جايگاه يک اصل درست، استنتاجات نادرست به بار مي آيد.
بحث مربوط به حقيقت مربوط به حوزه ي انديشه و فلسفه است ولي نظريه پردازان رژيم اين بحث را وارد حوزه ي واقعيت و مسائل حقوقي مي کنند تا شايد با دامن زدن به اغتشاش ذهني و مغلطه بتوانند انگيزه هاي مبارزاتي که ناشي از نقض حقوق فرد مي شود را در ذهن او بخشکانند. يعني با جايگزين کردن عينيت و واقعيت با ذهنيت و نسبي بودن حقيقت سعي ميکنند دنياي واقعي را از ذهن فرد پاک کنند و رابطه ي او را با شرايط عيني ببرند. کلک بدي هم نيست حال که نمي توانيم منکر جنايات و کشتارهايمان شويم ، سعي ميکنيم با وارد کردن ذهنيت شما به دنياي هورقليا و حقايق فلسفي ، جنايات خودمان را در ذهن شما توجيه کنيم طوري که شما اصلا به فکر مقابله جويي و خداي نکرده مبارزه با ما - که اسمش خشونت است وخشونت البته چيز خيلي بدي است و هيچ انسان انديشمند و فلسفه داني گرد آن نمي چرخد- نيفتيد.
ما با تبديل کردن شما به فيلسوف شما را به تسليم - تسليمي بسيار زيبا با درکي فلسفي و کلي ادا و اطوار روشنفکرانه - مي کشانيم، به طوري که شما از تسليم شدن به جنايت نه تنها احساس بدي نکنيد بلکه فکر کنيد که وارد دنياي حقيقت و فلسفه شده ايد و کلي هم لذت روحي ببريد و براي کسانيکه مثل شما به حقيقت نرسيده اند و ريش ما را سخت چسبيده اند هم کلي پز بدهيد و آنها را بعنوان آدمهاي غير منطقي تحقير کنيد.

سوم- دمکراسي هيچوقت با جنگ مسلحانه بوجود نمي آيد، چون کساني که قدرت را بزور مي گيرند با زور آن را نگه خواهند داشت.قبل از پرداختن به کم و کيف اين حکم براي نشان دادن شارلاتانيزمي که در ابتداي نوشته به آن اشاره شد، بگذاريد در عالم خيال سخنراني يکي از اين وحوش ظاهرا متمدن شده و يا کساني که از تئوري سازهاي آنها براي درس دمکراسي به ديگران دادن در خارج کشور ظاهرا گفتمانهاي منطقي و دمکراتيک به هم مي بافند را بازسازي کنيم."آقا مشکل ما يک مشکل فرهنگيست، ما تمرين دمکراسي نداريم ، ما بايد به فرهنگ عقلانيت و تحمل مخالف برگرديم. آنچه باعث بدبختي ما شده مطلق نگريست ، در حالي که همه ميدانيم هر کسي قسمتي از حقيقت را صاحب است ، هنوز فکر ميکنيم که حقيقت پيش ماست و هيچکس را قبول نداريم.
تا مشکل فرهنگي ما حل نشود ما به دمکراسي نخواهيم رسيد. کساني که فکر ميکنند که جنگ با اين رژيم ما را به دمکراسي ميرساند اشتباه مي کنند چون در هيچ کجا دمکراسي با جنگ مسلحانه بوجود نيامده و........." حالا براي نشان دادن شارلاتانيزم نهفته در اين احکام، که در ساليان بعد از 2 خرداد ، تقريبا در بين بخشي از نيروهاي بريده از رژيم که پز اهلي و روشنفکر شدن را ميدهند و هم چنين کسانيکه اين گفتمانها را در خارج و داخل نوش جان کرده و ميکنند مد شده، بياييم با همان معيارهايي که در اين گفتمانها بر آنها تاکيد شده آن را بررسي کنيم.اگر مطلق نگري بد است و درک ما از حقيقت نسبي ست ، چرا واژه هايي مثل هيچ کجا، هيچکس، هيچوقت و ........ که نشان از صدور احکام قطعي و مطلق دارد در اين گفتمانها اينقدر رايج است؟
استفاده از ضمير جمع "ما" و صدور احکام کلي مثل " حل مشکل فرهنگي " و "بازگشتن به عقلانيت" و........چه را بطه اي با عقلانيت دارد؟ مگر عقلانيت يا خردورزي مبنايش جزعي نگري و جداکردن و تقسيم بندي پديده ها و کشف ويژگيهاي آنها نيست؟ و.......مي بينيم که در اين گفتمانها گوينده از همان شيوه ها و روشهايي که در سدد نفي آن است استفاده ميکند. ميگويد حقيقت نسبي است اما مبناي استدلالش مطلق نگري و صدور احکام کلي است. ديگران را با استفاده از واژه ي عقلانيت طرد مي کند اما مبناي گفتمانش کلي گويي و اوهام پراکني است و.......... آيا اين شيوه ي گفتمان چيزي جز شارلاتانيزم است؟مي شود گفت که اين شيوه گفتمان، کپي شده ي همان روضه خواني آخوندهاست، چرا که از همان محافل روضه خواني بيرون آمده و اگر تفاوتي در آن باشد تنها استفاده از واژه هاي جديد و مدرن است ولي چه در نحوه ي ارائه دادنش - که مبتني بر شارلاتانيزم است- و چه در حوزه ي ، نگاه و ديد، از همان مبناي جهان شنا سي حوزوي و منطق ارسطويي رايج در حوزه ها پيروي ميکند و هيچ ربطي به مدرنيزم و روشنفکرنمايي که در زير آن پنهان است ندارد.
اهداف مشخص ارائه ي مفاهيم به اين شکل چيزي جز از محتوا خالي کردن واژه ها، دامن زدن به اغتشاش ذهني ، دور کردن ذهنيت جامعه از مسائل واقعي و در نتيجه به هرز دادن نيروي مبارزاتي مردم و پراکندن شارلاتانيزم آخوندي به حوزه هاي روشنفکري و فرهنگي نيست.برگرديم به حکمي که توسط آخوند - روشنفکر نماها در مورد رابطه ي مبارزه ي مسلحانه و دمکراسي صادر شده. آيا براستي در هيچ کجا مبارزه ي مسلحانه به دمکراسي منجر نشده؟ از آنجا که اين حکم مطلق مي باشد اگر در يکجا مبارزه ي مسلحانه به دمکراسي منجر شده باشد اين حکم باطل مي شود.
چه در گذشته و چه حال نمونه هاي بسياري وجود دارد که جنگ مسلحانه به دمکراسي منجر شده، در تاريخ گذشته ميتوان بعنوان نمونه از انقلاب فرانسه که تاريخ دمکراسي جديد از آنجا بنا گذاشته شده و هم چنين انقلاب آمريکا نام برد. در سالهاي اخير نيز مبارزه ي مسلحانه در نيکاراگوا و تا حدودي افريقاي جنوبي را مي شود نام برد. پس اين حکم کاملا غلط است.
مبارزه ي مسلحانه هم ميتواند به دمکراسي منجر شود و هم مي تواند نشود.
به دمکراسي منجر شدن يا نشدن جنگ مسلحانه بستگي به شرايط اجتمايي و وضعيت نيروهاي در گير در صحنه دارد و نمي شود حکم کلي - بسان ملا هاي ظاهرا مدرن - در مورد آن صادر کرد.
هدف ملا ها از تئوريزه کردن اين احکام در واقع چيزي جز تضعيف جبهه ي مقابل خود و خلع سلاح نظري نيروهايي که با آنها در گير مبارزه ي مسلحانه بوده يا مي باشند ، نمي باشد.مي بينيم که چگونه گفتمانهاي ظاهرا دمکراتيک مي تواند بر عليه دمکراسي و براي کمک به تداوم يک ديکتاتوري وحشي به خدمت گرفته شود
ادامه دارد

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed