۱۳۸۱/۰۳/۲۷

در سالهاى بين 40 و 50 روبروى دانشگاه صنعتى در تهران زمينهايئ بود كه
قبلأ محل كشت و زراعت بود و در آنزمان بصورت باير رها شده بود كه بعداً و در
زمان مناسب بفروش برسند.
زمين وسپا، چهارديوارى،... و كمى پائين تر زمين على برادرى محلهائى بودند
كه چندين ورزشكار به تيم ملى فوتبال دادند.
در زمينهاى فوتبال غرب تهران، آنزمانهآ چهره اى وجود داشت به نام آقا نبى.
فوتبال بازى ميكرد و مربى هم بود و ضربه هاى كاشته خوبى هم ميزد.
معروف بود كه گروهبان ارتش است ولى هيچوقت او را با لباس ارتشى نديده
بودم. گهگاهى گم ميشد و ديگر پيدايش نبود، در بازگشت ميگفت در اردوى
تيم ملى ارتش بوده و چگونه به حشمت مهاجرانى لايى زده است و چه
بلايى سر قليچ خانى آورده است.
دربازگشت از يكى از غيب شدنهايش تعريف كرده بود كه در غياب مسُول
حفاظت كاخ سعدآباد به جاى او مشغول كار بوده است.
تعريف ميكرد يك روز ديدم چمنهاى روبروى درب ورودى كاخ خشك شده اند و
همين وقتهاست كه اعلاحضرت بيرون بيآيند، شلنگ آب را آوردم و خودم
مشغول آبدادن به چمنها شدم، چند دقيقه نگذشته بود كه شاه آمد
روى پله ها و يهو شلنگ آب را بطرف او گرفتم.
شاه در عين حالى كه سعى ميكرد از مسير آب فرار كند
تا بيشتر خيس نشود فرياد ميكشيد نبى نكن، نبى نكن، نبى نكن!!!

نكته جالب اين آقا نبى اين بود كه همه ميدانستند كه او دروغ ميگويد جز
خودش.

فضولك ميدوني اين آقا نبى مرا ياد بعضيها ميآندازد. با اين تفاوت كه او آدم
ساده اي بود ولي اين مستقيما به وزارت اطلاعات وصل است.

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed