۱۳۸۲/۰۸/۰۷

بر گرفته از سايت روشنگري

سيروس طبرستانی :

وقتی که مرغ مزرعه حجاب اسلامی را رعايت نکند!

دوست ارجمندم:
چندروزی بود که سيم هايم اندکی اتصالی پيدا کرده بود. در سرم صدای شيشه های شکسته می شنيدم و حس می کردم از مغزم خون می ريزد. نوشتنم نمی آمد و مثل لواشک مادربزرگ پخشيده بودم بر روی زمين و نمی توانستم خودم و انديشه هايم را جمع و جور بکنم. محبت ومهربانی ات خيلی به دادم رسيد. جز سپاسی شرمسارانه چه دارم تا نثارت بکنم. خداکند سايه دوستی ات برسرم هميشه بماند.
و اما از کارت پستال های نوشتاری من.
- دريکی از يادداشتها به سانسور کتاب اشاره کردم که در تابستان که درتهران بودم سانسور چی و حتی روزنامه نگاری که در باره يک کتاب معرفی نامه کوتاهی نوشته بود را به همراه مترجم وناشر گرفته بودند. ولی وضع از اين بسيار بدتر و حتی گاه باور نکردنی است. درجمعی بودم با بچه های اهل قلم و داشتيم در باره سانسور و دستگيری فله ای دست اندرکاران کار کتاب گپ می زديم. يکی از دوستان که خودش مترجم خوبی است گفت اين که چيزی نيست، اين حضرات حتی جلوی چاپ کتاب ،The Little Red Hen را هم گرفته اند. نمی دانم اين کتاب را ديده ای يا نه؟ کتابی است برای کودکان سال های اول دبستان که داستانش در مزرعه ای می گذرد. قصه بی مزه ای هم دارد ازيک خانواده ماکيان، مرغ و خروس و چند تا جوجه. از قرار مترجم با ترجمه بخش نوشتاری کتاب کوشيده بود از تصاوير متن انگليسی استفاده کند. اما اشکال کار در اين بود که در چند تا از اين تصاوير ران گوشتا لو مرغ، عريان بود و لابد « هوس انگيز!». به همين خاطر، از مترجم خواسته بودند که ترجمه را با تصاوير تازه تری که ران گوشتالو مرغ در آن پوشيده باشد برای صدور اجازه انتشار بياورد. در حالی که اندکی شگفت زده شده بودم به اعتراض گفتم دوست عزيز مسئله سانسور در اين آبادشده مشکلی بسيار جدی و اساسی است ولی با اين جور لطيفه گوئی در باره اش آن را لوث می کنی. يک آدمی مثل بنده هم چند جای ديگر می نشيند و اين روايت را باز می گويد. نه فقط ديگران به ريش آدم می خندند بلکه کل قضيه اندکی لوث می شود. دوست من که انتظار چنين عکس العملی را نداشت گفت: سيروس جان تو مختاری هر تفسيری روی حرف های من بگذاری و يا حتی فکر کنی دارم راجع به اين مسئله لطيفه گوئی می کنم ولی نمی کنم. داداش من خودم اين روايت را از مترجم اين کتاب شنيده ام و می دانم که دقيقا به خاطر همين ايراد از خير چاپش گذشته است.
- رفته بودم ديدن يکی از دوستان پدرم که پيرمرد 87 ساله و بسيا رخوش صحبتی است. ويولون را هم بسيار نيکو می نوازد. سابق در يک منطقه برف خيز تهران هم خانه نسبتا بزرگی داشت. ولی امسال ديدم که از خانه اش اثری نيست بلکه به جايش يک ساختمان 6 طبقه ايستاده است. جريان را با اندکی فضولی پرسيدم که شما چه حوصله ای داريد که با وضعيت کمبود مصالح ساختمانی دست به چنين کار بزرگی زده ايد! بسيار مهربانانه گفت نه پسرم، من که از اين حوصله ها ندارم. لابد نمی دانی که در اين سالها بساز وبفروشی در تهران بسيار رونق داشته است. شرکت هائی هستند که می آيند و در شراکت با صاحب خانه ها آپارتمان سازی می کنند. زمين از صاحب خانه و بقيه مخارج از شرکت و در ازای آن هم بسته به موقعيت دو يا سه آپارتمان را به صاحب خانه می دهند. با تعجب پرسيدم در اين منطقه مسکونی چطور توانستند 6 طبقه بسازند. اين داستان کنترل تراکم و ساختمان سازی و اين ها پس چيست؟ با خنده گفت. فکر می کنم زيادی در خارج از ايران مانده ای! در اين مملکت کا رنشد ندارد. يعنی در هيچ عرصه ای قانونی نيست. شرکت طرف ما پول نداشت والی ده طبقه هم می توانست بسازد.
با اين که من و چند تای ديگر مهمان او بوديم پيرمرد همانور که با ما سخن می گفت داشت يکی از برنامه های ماهواره ای لس آنجلسی را هم تماشا می کرد و جالب اين که يک ريز هم به آنها بد و بيراه می گفت. با احتياط و بسيار مودبانه گفتم: پدر جان اگر اين برنامه ها ناراحت تان می کند خوب نگاه نکنيد. گفت. حق با تست ولی چکار ديگری بکنيم؟ تلويزيون لاريجانی که غير از نعش و نماز جمعه و عمامه چيزی نشان نمی دهد. بيست و چهار سال نعش و عمامه و نماز جمعه تماشا کرديم، کافی نيست! چيزی نداشتم بگويم و خودش ادامه داد، وقتی برگشتی يک جوری به اين حضرات برسون که خوب توی لس آنجلس نشستين و از کسانی که در اين جهنم دارن خاکستر می شن می خواين که بريزن بيرون دم تيغ حزب الله و انصار و پاسداران مسلح! نمی دانستم در جوابش چه بايد بگويم. در حالی که سرم را انداخته بودم پائين زير چشمی به تلويزيون نگاه می کردم ديدم گوينده که خيلی هم احساساتی شده بود در حاليکه از جايش بر خاسته و جلوی ميکروفن ايستاده است با حرارت شعار می داد... زندانی سياسی آزاد بايد گردد... بی اختيار به ياد جوانی های خودم افتادم که در خيابان های ...... ماسک بر چهره می زديم و در ميان مردمی که با تعجب نگاه مان می کردند همين شعار را می داديم. و بعد وقتی که دو سه سالی قبل از قيام بهمن برای شرکت در عروسی خواهرم به ايران رفته بودم ولی کارم به «مهمانی» ساواک کشيده بود در يکی از ادارات ساواک در تهران ماموری که عينک سياهی به چشم داشت در حاليکه عکسی از همان تظاهرات را به من نشان می داد با صدای نکره اش سرم داد کشيد: مادر جنده! زندانی سياسي، آزاد بايد گردد!! کدام زندانی سياسی! ما در اين مملکت زندانی سياسی نداريم فقط با خرابکار ها مبارزه می کنيم و با آدمهای پفيوز و وطن فروشی مثل تو که از کاری که می کنند، خجالت می کشند و به همين خاطر است که ماسک بر چهره می زنند.
اين بار خيره شدم به صفحه تلويزيون.... گوينده هم چنان داشت شعار می داد.....


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed