۱۳۸۲/۰۸/۱۵

از وبلاگ زهرا :

ديشب ساعت ۱۱ بليط داشتم... هميشه بابا منو مي آورد ترمينال و بدرقه ام ميکرد و تا اتوبوس راه نمي افتاد، از جاش تکون نميخورد که من غصه ام نگيره. اما ديشب که نمي تونست بياد، داداش تيمور ميخواست منو برسونه... ساعت يه ربع به ۱۱ بود، چون هر دومون خيلي خسته بوديم، گفتيم پياده بريم تا ترمينال لاهيجان. آخه هوام خيلي خوب بود... داشتيم درباره بابا و خونه و اينا حرف ميزديم که ماشين کميته جلوي پامون ترمز کرد و ميخواست بدونه چه نسبتي داريم! من فقط کارت دانشجوئيم همرام بود و داداشم چيزي همراش نبود و اونام گفتن چون مدارکمون کافي نيست، بايد بازداشتمون کنن تا خونواده هامون بيان! حالا منم بليط داشتم و حتي بليط رو هم نشونشون دادم، اما گفتن بايد معلوم بشه، داداشم با من چه نسبتي داره! بابام که بيمارستان بود. داداشم هم کلي سرشون داد زد که مامانم ديگه طاقت شنيدم خبر بد رو نداره، عموم الان بيمارستانه به اون زنگ بزنين. بيچاره عموم، ظرف ۵ دقيقه خودش رو به کميته رسوند و کلي سرشون داد زد و با استفاده از نفوذ يکي از آشناهاي بسيجيش ما رو آزاد کردن!!! ساعت ۱۱:۱۰ بود، براي جبران کارشون مجبور شدن که خودشون ماها رو تا ترمينال برسونن! وقتي در ترمينال رسيديم، داداشم با عصبانيت گفت که زشته و همين جا نگهدارن!! خوشبختانه اتوبوس تاخير داشت و من و داداش اونجا کلي حرف زديم و داداشم کلي سر به سرم گذاشت! آخه من واقعا ترسيده بودم که نکنه ما رو امشب نگهدارن و من فردا نتونم سر کلاسم برم.



ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed